ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

کیش من

بیاموزم که برای امروز زندگی کنم .
دریابم که باید بپذیرم هر آن چه را در کفِ اختیار نمی توانم و همه چیز را این همه جدی نگیرم .
جسارت و امید را فرو نگذارم و تردید را نگذارم که مرا دل سرد کند از انجام آن چه در دل دارم .
بیاد نگه دارم که جهان نیازمند آفتاب لبخندهای هر چه بیشتر است  ... یادم باشد که سهم خود را ادا کنم 
 
پل هایی بسازم به جای دیوار
 
در همه کس از آنچه دارند بهترینش را بیابم و به نقش ظاهر خویش زیبایی درونشان را به آنان بنمایم 
 
به خاطر نگه دارم که بی دوست و بی معشوق ، زندگی هیچ نخواهد بود و سپاس آن بدارم که با ایشان همه چیز تواند شد 
 
دریابم که وسعت زندگی فراروی منست ، اما چنان عزیز که یک لحظه اش تباه نباید کرد 
 
کار کنم تا رسیدن به هدف هایم و بدانم که به دست خواهند آمد 
و به جانب رویاهایم دست برآرم ، با توان و به تصمیم و با ایمان 
 
و سرانجام بدانم که زندگی با من سازگار است ... اگر من بکوشم که با زندگی سازگار باشم

مراکز تربیت معلم و امور تربیتی" یادگاری‌های شهید رجایی

شهید محمدعلی رجایی در سال 1312 در قزوین به دنیا آمد؛ پدرش پیشه‌ور بود و در بازار قزوین به کسب خرازی اشتغال داشت.

او پدرش را در 4 سالگی از دست داد و برادرش که 10 سال بزرگ‌تر از او بود، بیرون از خانه کار می‌کرد، مادرش هم از صبح تا شب پنبه پاک می‌کرد و فندوق، گردو و بادام می‌شکست؛ بیشتر اوقات دست‌هایش به خاطر فشار زیاد ترک برمی‌داشت و محمدعلی نیز وقتی از مدرسه به خانه برمی‌گشت، در کارها به مادرش کمک می‌کرد.

در 13 سالگی کلاس ششم ابتدایی را تمام کرد و به خاطر اینکه قزوین از لحاظ اقتصادی، وضعیت خوبی نداشت، راهی تهران شد؛ برادرش از مدتی پیش به تهران آمده بود.

ابتدا در بازار آهن فروشان مشغول به کار شد و به علت سنگینی کار چندی بعد به دستفروشی روی آورد. محمدعلی بعد از دستفروشی دوباره به بازار تهران برگشت و در چند حجره به شاگردی پرداخت در جاهایی که به باورها و اعتقاداتش اهانت می‌شد، کار نمی‌کرد.

در سال 1330 نیروی هوایی جوانانی را که مدرک ششم ابتدایی داشتند، با درجه گروهبانی استخدام می‌کرد و رجایی داوطلب خدمت در این نیرو شد؛ سه ماه از دوره آموزشی گروهبانی را گذرانده بود که گروه فدائیان اسلام را شناخت و در جلسات این گروه شرکت کرد و همکاریش با اعضای این گروه مبارز آغاز شد.

شعار فدائیان اسلام این بود که «همه کار و همه چیز برای خدا» و «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ بچیز رتر از اسلام نیست»، رجایی به فدائیان اسلام پیوست؛ در کلاس‌های شبانه‌ای که وابسته به «مرکز تعلیمات جامعه اسلامی» بود شرکت می‌کرد.

رجایی پس از طی دوره آموزشی و دریافت درجه گروهبانی، در کنار کار به تحصیل ادامه داد و در سال 1332 دیپلم گرفت. رجایی چون در شهریور ماه دیپلم گرفته بود نمی‌توانست در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند به همین دلیل راهی بیجار شد و در دبیرستانی مشغول تدریس زبان انگلیسی شد.

با تمام شدن سال تحصیلی، به تهران بازگشت و در دانشسرای عالی تربیت بدنی معلم به تحصیل پرداخت و بعد به دانشسرای عالی رفت؛ پس از 2 سال لیسانس ریاضی گرفت و به استخدام آموزش و پرورش درآمد. ابتدا به ملایر رفت اما با رئیس آموزش و پرورش اختلاف پیدا کرد و بعد به خوانسار رفت و مشغول تدریس شد و یک سال را با موفقیت گذراند؛ سال تحصیلی به پایان رسید و رجایی به تهران برگشت و در دوره فوق‌لیسانس در رشته آمار مشغول به تحصیل شد و اوقات بیکاری در مدرسه کمال تدریس می‌کرد.

در سال 1314 تصمیم گرفت با دختر یکی از بستگانش ازدواج کند. در آن موقع 28 ساله بود و بعد از 6 ماه زندگی مشترک خود را آغاز کردند؛ هفت ماه بعد از ازدواج‌شان، ماجرای دستگیری رجایی در اردیبهشت ماه 1342 اتفاق افتاد.

سال 1356 از راه رسید و رجایی همچنان در سلول‌های نمناک و تاریک کمیته مشترک ضدخرابکاری، صبح را به شب و شب را به صبح می‌رساند؛ رجایی در زندان به تبیین مفاهیم والایی چون صبر، دعا، تقوا و توبه در قرآن پرداخت و آنها را در اختیار دیگران قرار داد. سرانجام در روز عید غدیر آبان ماه 1357 از زندان آزاد شد.

در آن روزها موج مبارزه مردم علیه رژیم شاه به طرز بی‌سابقه‌ای گسترش یافته بود و همسر و فرزندانش با دیدن او اشک شادی ریختند؛ رجایی بلافاصله با تاسیس انجمن اسلامی معلمان مبارز، به مبارزه علیه رژیم پرداخت.

وقتی شاه از ایران فرار کرد رجایی به عضویت «کمیته استقبال» درآمد، و در کنار دیگر مبارزان مهیای ورود امام شد و در روز 22 بهمن پایه‌های پوسیده رژیم توسط امام خمینی(ره) فرو ریخت. پس از گذشت چند ماهی از انقلاب، رجایی ابتدا به کفالت وزارت آموزش و پرورش سپس به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب شد.

در دوم فروردین‌ماه 1359 با یک میلیون و 200 و 9 هزار و 12 رأی به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس شورای اسلامی راه یافت؛ روز یکشنبه 19 مرداد در 32 جلسه مجلس شورای اسلامی، نامه بنی‌صدر بر معرفی رجایی به عنوان نخست‌وزیر قرائت شد و فردای آن روز مجلس با 153 رأی موافق و 24 رأی مخالف و 19 رأی ممتنع به رجایی رأی اعتماد داد.

بعد از آن محمدعلی رجایی با رأی مردم به ریاست جمهوری برگزیده شد و روز 11 مرداد ماه 1360 حضرت امام خمینی (ره) رأی ملت را به ایشان تنفیذ کردند.

رجایی تا آخرین روز عمر خود در خانه‌ای قدیمی که به آن کلنگی می‌گویند، زندگی کرد. 2 دست لباس بیشتر نداشت.

ساعت 2:30 عصر روز هشت شهریور از اتاق کارش خارج شد؛ راننده فکر کرد که می‌خواهد به خارج از ساختمان ریاست جمهوری برود، به دنبالش رفت. در ساعت 3 عصر صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخست‌وزیر برخاست. همه نگران رجایی و باهنر بودند؛ همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیکر سوخته شهید رجایی را شناسایی کرد.

با شنیدن خبر شهادت، رجایی و باهنر مردم به خیابان‌ها ریختند و ایران در سوگ رئیس جمهور و نخست‌وزیر خود فرو رفت و مردم با سرودن شعار «رجایی، رجایی، راهت ادامه دارد» پیکر او و شهید باهنر را تا بهشت‌ زهرا مشایعت کردند.

شیر یاخط

هر وقت بین دو تا انتخاب مردد بودی ، شیر یا خط بنداز  

مهم نیست شیر بیفته یا خط  

 

مهم اینه که اون لحظه ای که سکه داره رو هوا میچرخه ، یه دفعه بفهمی

دلت بیشتر میخواد شیر بیفته یا خط

درس اول

معلم را بخش کردم اولش محبت آخرش محبت .

خدا تو را می خواست و انتخاب حق خدا بود . دانای عشق روزت مبارک .



بی انصافیست که تو را به شمع تشبیه کنم زیرا شمع را میسازند تا بسوزد

اما تو میسوزی تا بسازی ، با سپاس و عرض تبریک فراوان . . .روزت مبارک

سرمشق

دیروز میگفتم :

مشقهایم را خط بزن … مرا مزن

روی تخته خط بکش … گوشم را مکش

مهر را در دلم جاری بکن … جریمه مکن

هر چه تکلیف میخواهی بگیر … امتحان سخت مگیر

اما کنون ..

مرا بزن … گوشم را بکش .. جریمه بکن .. امتحان سخت بگیر
مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان

نکته های کوچک زندگی

یک برگ توت در اثر تماس با نبوغ انسان به ابریشم تبدیل می شود.

یک مشت خاک در اثر تماس با نبوغ انسان به قصری بدل می شود.

یک درخت سرو در اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون می شود و شکل معبدی می گیرد.

یک رشته پشم گوسفند در اثر تماس با ابتکار انسان به صورت لباسی فاخر در می آید.

اگر در برگ خاک ... چوب و پشم این امکان هست که لرزش خود را از طریق انسان صد برابر بلکه هزار برابر کنند آیا من نمی توانم با این بدن خاکی که نام مرا حمل می کند چنان کنم.

تلنگر مدرسه‌ای

 
من عاشق تمام پدران خوب و با معرفتم. خدا همه باباهای خوب و خوش‌مرام را حفظ کند، باباهایی که اگر خراشی به پای فرزندانشان بیفتد روحشان خراش برمی‌دارد، اما صدایشان درنمی‌آید.

من عاشق تمام باباهای خوب و بامرامم؛ اما تلنگر امروز پدرانه نیست. تلنگری است برای آنها که نقششان کم از پدر نیست. نقششان کم از مادر نیست و در خانه دوم تمام ما، عاشقانه به ما یاد می‌دهند و به ما می‌گویند: بابا نان داد.

تلنگر امروز از همانجا آغاز می‌شود که بابا نان می‌دهد. تلنگر امروز از پشت میزهای درس و مدرسه آغاز می‌شود. از پشت اتاق‌های باز و بسته آموزش و پرورش که انگار با هر بار باز و بسته شدن و با هر بار نشستن و برخاستن مدیران آن پشت میز، جلسه‌های تصمیم‌گیری اتفاقی نو و نه لزوما پربازده و خوشایند، قرار است برای مدارس ما و دانش‌آموزان ما بیفتد.

من تمام معلمان دلسوز و پدروار مملکتم را نیز دوست دارم. تلنگر امروز تلنگری است که از ابتدای ورود هر کدام از ما به نخستین روزهای درس و مدرسه با ما بوده و هست.

آنجا که نظام آموزش و پرورش ما چه بسا برگرفته از نظام اجتماعی ما سال‌هاست معتقد است: بابا نان داد و این وظیفه را سالیان دراز است که به عنوان درس اول زندگی به بچه‌های این سرزمین یادآوری می‌کند.

ما عاشق تمام پدران خوب و با معرفتیم؛ اما راستش را بخواهید عاشق تمام و کمال نظام آموزش و پرورش نیستیم؛ گرچه با بابا آب داد و با معلمان دلسوزمان خاطره‌ها داریم.

گرچه بابا آب داد در نظام آموزش و پرورش ما قطعا قصد یادآوری مقام و جایگاه رفیع پدران و تلاش و زحمت آنان را دارد، اما آیا نمی‌توان منکر شد که این اولین درس زندگی از الفبای تلاش، کار و کوشش همگانی خالی است؟

آیا بابا نان داد معنایش این نیست که بابا نان می‌دهد و من می‌خورم و دنیا به کام من خواهد بود؟ آیا وقت آن نرسیده که با نگاهی به شرایط امروز جامعه و ضرورت تلاش و کوشش و کار و خلاقیت همگانی از همان ابتدا به بچه‌های کلاس اولی آموخت که همه می‌توانند و باید دنبال نان باشند؟ آیا نباید به دنبال تغییر نگرش‌ها و القای برخی شرایط و ضروریت‌های زندگی نوین از طریق آموزه‌های کلاس و درس بود؟

وقتی در همان ابتدای درس زندگی می‌گوییم بابا نان می‌دهد، بعد‌ها آیا سخت نیست که بگوییم: پسرجان تو نیز باید بتوانی گلیم خودت را شرافتمندانه و با تلاش و پیگیری و کار از آب بیرون بکشی.

آیا وقت و زمان آن نرسیده که ضمن حفظ شأن و جایگاه خانواده و پدر و مادر در آموزه‌های نظام آموزشی، به سراغ برخی جمله‌ها و شعارها باشیم که به فرزندانمان از همان ابتدا روی پای خود بودن و اعتماد به نفس و خلاقیت را بیاموزیم؟

تا کی باید بخوانیم که تنها بابا نان می‌دهد. کاش تلنگر امروز را همه بخوانند و ای‌کاش فرهیختگان و مسوولان نظام آموزش و پرورش و تصمیم‌گیران فرهنگی بیشتر بخوانند و بدانند ـ که حتما می‌دانند ـ جامعه باید برای فردایی بهتر تغییر کند و برخی تغییر‌ها را باید از همان کلاس اول آغاز کرد. آنجا که سالیان است می‌گوییم: بابا نان داد.

صولت فروتن - جام‌جم
  
  

ب مثل ..........

وقتی کلاس اول بودم خانم مون از ما می خواست با حرف جدیدی که بهمون یاد داد کلمات جدید بسازیم!!! به لطف مامان و بابام همیشه پیشی می گرفتم از دوستام!!! حالا به یاد اون روزها حرف برو دوباره با هم یاد می گیریم!!!

...بزرگترین هدیه تو به دیگران

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

سهراب
...بزرگترین هدیه تو به دیگران
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com




--

BE KIND TO EACH OTHER
GOD LOVES YOU
 

شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.

شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.

اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.

جوان ثروتمند و پند عارف

  جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

 

    عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ....

 

 

  دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

انوشیروان ساسانی

وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسرا بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود . چه باید کرد؟ انوشیروان گفت " از من نپرسید که چه باید کرد . خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همهء ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید " . کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجلهء عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است . این نقطه از دیوار همان جاییست که خانهء پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایهء دیوار به دیوار پادشاه ماند . از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسرا باقی مانده است تا نشانهء روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد.
دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانهء عدل و عدالت انوشیروان باشد
.

سفرنامه رضوی

السلام علیک یا ثامن الحجج 

 

این جا حرم ثامن الحجج علی ابن موسی ارضا (ع) است ، جای همهی مشتاقان در مشهد مقدس خالی ؛ مردم عاشق از دور و نزدیک پروانه وار گرد شمع محبت عالم آل محمد (ص) در حرکتند. حرم امام هشتم همان طراوت و آرامش و وقار همیشگی را دارد . تمام صحنها و منارهها و ایوانهایش با آدم حرف می زنند گل و بوتهها روی کاشیها انسان را از تمام آلودگیها به سایهسار تفکر و معنویت دعوت میکند . گویی انسانها میآیند تا در آنجا آرامش را بنوشند و به همین خاطر است که زیر آن سقف چه سیاستمدار و چه نجار چه کشاورز و چه محصل و چه تاجر..... همه به یک کار مشغولند و آن پیرایش درون.

کاش کلمات زیادی برای نوشتن داشتم و راه وصل بیشتر بلد بودم تا به راحتی مکنونات دلم این بار نه از طریق بیان بلکه با قلم بنان برای شما عاشقان شیوا دل ترسیم می کردم و همین را نیز از آقا و مولایم خواستار شدم . امید دارم عنایت فرماید تا بگویم که میان من و معشوق چه گذشت .

گاهی با هزار مقدمه و موخره جور در نمی آید . تو بری مشهد و گاهی بدون هیچ التماسی می شوی . زائر

یکی می گفت من تا به حال به زیارت آقا نیامده ام شما را به خدا مرا برسانید به کنار مرقد شریف تا ناگفته هایم را با آقا در میان بگذارم و او چقدر از این اتفاق که برایش افتاد خوشحال بود . عاشقان آقا این جا بارگاه رضوی است .کلام مشترک همه زائران یک کلام است والسلام آن هم السلام علیک یا اباالحسن علی ابن موسی الرضا المرتضی ، تو نیز بگو تا این حلوای تنتنانی را خورده باشی و گوی سبقت را برده باشی .

این چه شوری است و این چه انرژی است؟ که بدون هیچگونه تبلیغات و تیزر تلویزیونی و یا بدون هرگونه منافع مادی

مردم را از اقصا نقاط دنیا به اینجا می کشاند .

 

دلم و گره زدم به پنجرت دارم میرم                        

                          دوست دارم تا من میام زود گره هام و وا کنی