ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

دستشویی داری..؟


رفتم دستشویی عمومی در میزنم میگم یکم سریع تر..
میگه شمام دستشویی داری..؟
میگم نـــــــــــــــه، اومدم ببینم شما کم و کسری نداری


زیبایی های فراموش شده


مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر جوان که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟

مرد مسن با تبسمی گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.

یاد مهر و مدرسه بخیر

واقعا که زندگی چه زود می‌گذرد! انگار همین دیروز بود که مادر با تعجیل و شتابی در قدم‌هایش دست تو را گرفته بود و در درازای خیابانی آن سوتر محله و خانه کشیده می‌شد و به دنبال خودش می‌کشاندت. دیر شده بود. آنقدر که در خانه دل‌دل کرده بودی و به دلشوره اولین روز مدرسه پا از پا برنداشته بودی، دیر شده بود.

مادر با گام‌های کشیده‌اش تو را به دنبال می‌کشید و بال چادرش در باد بال بال می‌زد و کشیده می‌شد. رگه‌ای از سوز سرما در تن هوا بود. دست مادر اما گرم و مهربان. گاهی که قدم‌هایش را سست می‌کرد تا نفست راست شود و پس نیفتی، فرصتی می‌شد تا نگاهت به نگاهش بیفتد. نگاهی که آمیزه‌ای از غرور و ترحم بود.

(غرور شاید از این که فرزندش به بار نشسته و به سن مدرسه رسیده. ترحم اما چرا...!؟)

می‌بردت تا تو را به مدرسه بسپاردت. می‌رفتید تا تو بمانی و او برگردد. تجربه اولین جدایی‌ات شاید.

تو در آن سوی در و دیوار و نیمکت و تخته‌های سیاه می‌ماندی و مادر تمام راه را، و این بار نه به شتاب، که انگار دلشکسته و پاره‌ای از جانش در جایی جای مانده برمی‌گشت، شاید حتی پای چشمش هم تر شده بود. نمی‌دانستی. ولی این را می‌دانستی و حتما امروز هم به یاد داری. این که چه دلتنگ شده بودی. چه تنها مانده بودی. غربت غروبی پاییزی بر دلت نشسته بود و تو در خودت شکسته بودی... .

مادر رفته بود و تو انگار تازه معنای آن حس ترحم را در نگاهش می‌فهمیدی. راستی که چقدر قابل ترحم بودی آن ‌روز... . روز اول مهر ماه سالی که برای اولین بار به مدرسه رفتی...

زندگی راستی چه زود می‌گذرد. انگار همین دیروز بود. درازنای درد را می‌گویم که از بند انگشت شروع می‌شد و تا فرق سر تیر می‌کشید.

درد که می‌گویم، نه آنقدر سخت که مثل مردن. شاید آنقدر تلخ و عذاب‌آور که مثل شکنجه.

معلم خط را می‌گویم. قلم‌های نی را که یادت هست؟ بارها از خودمان پرسیدیم چرا وقتی معلم خط با هر چه زور که داشت، شکنندگی انگشتانمان را در بند بند نی ضرب می‌کرد، قلم نی نمی‌شکست!؟

راستی که چه قلم‌هایی داشتیم. چه شیشه‌های مرکبی. چه لیقه‌های دواتی... یادت هست؟ چه خطی می‌نوشتیم. «جور استاد به ز مهر پدر» چه می‌دانستیم. شاید هم استاد خط داشت جور مهر پدر را می‌کشید و مانمی‌فهمیدیم.

حرف مادر را یادت هست؟ این که: «بچه جون تو هنوز نمی‌فهمی. از قدیم گفته‌اند چوب معلم گله» و عجیب این که امروز و هنوز هم نمی‌فهمیم. این که چرا و چطور یک معلم می‌توانست آن همه بد باشد.

ولی نه. از حق هم نباید گذشت. معلم‌ها همه هم آنقدرها بد نبودند. از اجبار و اتفاقی که شاید چند نفری را هم به کلاس و لباس معلم‌ها کشانده بود بگذریم، به گذار ایثار و مدارا و محبت می‌رسیم که بسیاری از معلمان من و تو از ساکنان قانع و صبور آن بودند.

چارسوق این گذر به شمع وجود آن نازنینان روشن بود و هم آنان، قلندران بیدار شب‌های بلند ندانستن‌های من و تو بودند. پس، یادشان در تاریکخانه خاطر ما روشن باد.

راستی که این قافله عمر چه زود می‌گذرد! اول مهر ماه سالی که پشت نیمکت مدرسه‌ای در جایی از آنجا که زبان همکلاس و معلم و درس و کتابش زبان مادر بود و زبان مادری‌مان بود تا امروز اول مهر ماه که ایستاده یا نشسته‌ای در گوشه‌ای از سرزمینی که پدری نیست و زبانش هر چه که هست، مادری نیست.

راستی که چقدر دلم تنگ است برای آن نیمکت چوبی رو به تخته سیاه مدرسه‌ام. برای همهه بچه‌ها در حیاط مدرسه. برای نقشه ایرانی که آنجا در کلاس و بر دیوار آویزان بود. برای صدای گرم و روشن معلمم که به زبان مادری از سرزمین پدری می‌گفت... .

و بالاخره که امروز، در خطی از مدارات دوم یا سوم زمین باز به هم می‌رسیم. با کوله‌باری از خاطرات و یادها. خاطرات و یادهایی که در گذران این همه سال جای جای کمرنگ و بیرنگ شده. درست مثل رنگ جوگندمی موهای من و تو. به هم می‌رسیم. نگفته، انگار که گفته‌ایم، گذشته‌ها گذشته. حالا دیگر نگران سرزمین پدری‌مان هستیم و زبان مادری بچه‌هایمان.

قافله عمر می‌گذرد و چه تند و با شتاب. من و تو نیز با این قافله همراهیم و می‌رویم. خاطرات و یادهایمان پاک و کمرنگ می‌شود. رشته‌های نقره‌ای و سفیدی که به نقد جوانی خریده‌ایم، زینت موهایمان می‌شود و نگاه‌هایمان نگران آینده است. ما ـ من و تو ـ ما هم درس و مدرسه‌ای‌های قدیم. همکلاسی‌های آن ‌روزها... .

منبع: parand.se

پادشاه و سنگ

روزی پادشاهی سنگی نسبتا بزرگ را بر گذرگاهی باریک قرار داد به گونه ای که ارابه ها و گاری ها و حتی گاه پیاده ها برای گذر از آنجا مشکل داشتند . خود نیز به کمین نشست تا و اکنش مردم را ببیند .

 

مدتها گذشت همه با درد سر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند .

 

روزی پیرمردی روستایی از آنجا رد می شد و سنگ را دید . کوله بارش را زمین گذاشت و با زحمت زیاد سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود ... ناگهان متوجه کیسه ای در زیر سنگ شد . کیسه را باز کرد . نامه ای بود و مقدار زیادی سنگهای قیمتی .

 

در نامه نوشته شده بود این پاداش کسی است که به جای غر زدن و اعتراض کردن به رزو گار زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد

 

 

 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل​ها
به بوی نافه​ای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل​ها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد می​دارد که بربندید محمل​ها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی​خبر نبود ز راه و رسم منزل​ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل​ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل​ها
حضوری گر همی​خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

 

روز ملی حافظ را به تمام فرهنگ دوستان و عاشقان سرزمین ایران، سرزمین فرهنگ و دوستی  ، تبریک و تهنیت عرض می نماییم

چهارمورد که شما هرگز در مورد موبایل نشنیده اید

 
اقداماتی وجود دارد که می توان در مواقع فوری و ضروری انجام داد. موبایل شما می تواند یک نجات دهنده زندگی یا یک ابزار فوری برای نجات باشد.


  • شماره تلفن وضعیت فوق العاده در کشورهای جهان 112 است. در ایران نیز اگر شما حتی در یک مکان خارج از محدوده شبکه موبایل خود قرار داشته باشید، شماره 112 را بگیرید، موبایل در هر شبکه موجود جستجو می کند تا یک تماس وضعیت فوق العاده برای شما برقرار کند. (پلیس، اورژانس، آتش نشانی یا...) و جالب اینکه این شماره حتی زمانیکه صفحه کلید قفل است نیز کار می کند. امتحان کنید.
  • حتی با گوشی بدون سیم کارت نیز میتوانید به شماره 112 زنگ بزنید.



  • سوم     چگونه یک موبایل دزدیده شده را غیرفعال کنیم؟

  • *#06#
  •  یک کد دیجیتالی  روی صفحه نمایش ظاهر می شود. این شماره مختص دستگاه شما است. این شماره را یادداشت کنید و در جایی امن نگه دارید. هنگامیکه موبایل شما دزدیده می شود، شما می توانید به پشتیبان شبکه خود تماس بگیرید و این کد را به آنها بدهید. سپس آنها قادر خواهند بود دستگاه شما را مسدود کنند، حتی اگر دزدها SIM کارت را عوض کرده باشند. تلفن شما کاملاً غیرقابل استفاده خواهد شد. شما ممکن است نتوانید موبایل خود را بازپس گیرید، اما حداقل می دانید کسیکه آنرا دزدیده است دیگر نمی تواند از آن استفاده کند یا آنرا بفروشد. اگر هر کسی این کار را بکند، دیگر دزدین موبایل هیچ فایده ای نخواهد داشت.
  •  
  •  


  • در نظر بگیرید باطری موبایل شما خیلی کم است. برای فعال کردن کلیدهای  #3370* را فشار دهید. موبایل شما با این اندوخته راه اندازی مجدد خواهد شد و موبایل افزایش 50 % در باطری را نشان می دهد. این فضای اندوخته هنگامیکه موبایل خود را شارژ می کنید، خودبه خود شارژ خواهد شد.
    چهارم       قدرت باطری مخفی شده
    برای چک کردن شماره سریال موبایل خود، کلید های زیر را به ترتیب فشار دهید:
     
    آیا ماشین شما یک دستگاه کنترل از راه دور بدون کلید دارد؟ این وسیله می تواند روزی مفید باشد. یک دلیل خوب برای داشتن یک موبایل: اگر شما کلیدهای خود را در ماشین جاگذاشته باشید،و مثلاً دستگاه کنترل در منزل باشد به موبایل یک نفر در منزل از طریق موبایل خودتان تماس بگیرید . تلفن خود را در حدود فاصله 1 متر از ماشین قرار دهید و از فرد مقابل در منزل بخواهید که کلید کنترل درب بازکن ماشین را فشار دهد ، و آنرا نزدیک موبایل خود قرار دهد. قفل ماشین شما باز خواهد شد. با این کار نیاز نیست کسی کلیدها را شخصاً بیاورد. فاصله هیچ تاثیری ندارد. شما می توانید کیلومترها فاصله داشته باشید، اگر شما بتوانید با کسی که ریموت کنترل ماشین شما را دارد ارتباط برقرار کنید، شما می توانید قفل ماشین خود را باز کنید. باور ندارید امتحان کنید و متعجب شوید . من امتحان کردم  
    دوم        آیا تا بحال کلیدهای خود را در ماشین جاگذاشته اید؟
    
اول       وضعیت فوق العاده

تفاوت انسانها

آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند
آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند

آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
 
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند
آدم های متوسط درد خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند
 
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
 
آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
 
آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند
 
آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم های کوچک مسئله ندارند
 
آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند
آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند
 
از مرگ نترسید
از این بترسید که وقتی زنده اید چیزی درون شما بمیرد

میلاد هشتمین کوکب فلک هدایت مبارک باد

 

آمده ام، آمدم ای شاه... پناهم بده 

ای حرمت ملجا درماندگان

دور مران از در و راهم بده  

 

میلاد سراسر سعادت ثامن الحجج امام الهدی علی بن موسی الرضا (ع) بر پیروان حق و عدالت مبارک.

شاید تو ندا نی

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند!
 

امام علی(علیه السلام) خطاب به مالک اشتر فرمودند:

ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن،
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی!

با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.

            صورت آینه را آهی مکدر می کند 
 
Confidence
اعتقاد:
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.
روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.
Trust
اعتماد:
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ..... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد. 
Hope
امید:
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.
با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.

دهه کرامت

 

 میلاد خجسته و مسعود کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر و میلاد میمون و مبارک ثامن الائمه امام رضا علیه السلام بر همه عاشقان امامت مبارک باد 

من خدا را دارم

من خدا را دارم ... کوله بارم بر دوش ... سفری می باید ... سفری تا ته تنهایی محض!!! 

هر کجا لرزیدی ... از سفر ترسیدی ... فقط آهسته بگو: 

من خدا را دارم !!! 

نکته های بزرگ زندگی

همیشه داوطلب باش. گاهی اوقات بازنشستگی که ظاهرا پرطرفدار نیستند شانس های بزرگی را به ارمغان می آورند. 

 

.