ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

مشکلات زندگی

>>دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
>
>استادى در شروع کلاس درس،لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵۰گرم، ۱۰۰گرم، ۲۰۰گرم.
>استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
>شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
>شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟
>شاگردان گیج شدند : یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، ذهن به درد خواهد آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
>فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید،
>هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید !
>

کار گروهی

این میگن کار گروهی

هماهنگی، مدیریت، مدیریت پذیری و ... در یک کار گروهی
واقعا شگفت انگیزه
Join Gevo Group

خرید معجزه

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
>
> سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
>
>
> بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
>
>
> داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
> دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
> داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
>
>
> دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
> داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
> چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
>
> مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
> دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
> بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
> آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
>
> فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
> پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
>
>
> دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .
>

اگر فرصت داشتم فرزندم را دوباره بزرگ کنم

اگر فرصت داشتم فرزندم را دوباره بزرگ کنم
به جای اینکه انگشت اشاره ام را به سوی اوبگیرم
آن را در رنگ فرو می بردم و همراه او نقاشی میکردم
به جای اینکه دائما کارهایش را تصحیح کنم با او ارتباط برقرارمیکردم
به جای اینکه به ساعت نگاه کنم به او نگاه میکردم
سعی میکردم کمتر بگویم و بیشتر توجه کنم
بیشتر با او دوچرخه سواری می کردم
بادبادکهای بیشتری با او به هوا می  فرستادم
در چمنزارهای  بیشتری  می دویدم
و به ستارگان بیشتری خیره می شدم
بیشتر بغلش می کردم وکمتر سرزنش میکردم
به جای اینک به اوسخت بگیرم  سخت تائیدش میکردم
اول اعتماد به نفس اش را می ساختم
بعد خانه و کاشانه اش را
کمتر درباره عشق به قدرت با اوحرف می زدم
وبیشتر درباره قدرت عشق
به جای اینکه عشق به قدرت را به او یاد دهم
قدرت عشق را به او می آموختم
                                                                    دایان لومان

لحظه ها

زمان نمی ایستد 
و لحظه ها میروند
 قدر بودن و باهم بودن را بدانیم
life_cycle.gif

عشق

عارفی را دیدند مشعلی و جام آب در دست! 

پرسیدند: کجا می روی؟!

گفت:می روم با این آتش بهشت را بسوزانم و با این آب جهنم را خاموش کنم تا مردم فقط به خاطر عشق به او بپرستند نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم!