ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید...

سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از 15 دقیقه:

هویج که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد.

تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست. شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟

مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید...!

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید.

هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید…!

در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!

پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

از طعم قهوه تان لذت ببرید… 
 
منبع : عصر ایران

برای لذت از زندگی:

شخصیت:

1- زندگی خود را با هیچ کسی مقایسه نکنید: شما نمی‌دانید که بین آنها چه می‌گذرد.

2- افکار منفی نداشته باشید، در عوض انرژی خود را صرف امور مثبت کنید.

3- بیش از حد توان خود کاری انجام ندهید.

4- خیلی خود را جدی نگیرید.

5- وقتی بیدار هستیدبیشتر خیال‌پردازی کنید.

6- حسادت یعنی اتلاف وقت، شما هر چه را که باید داشته باشید، دارید.

7- گذشته را فراموش کنید.. اشتباهات گذشته شریک زندگی خود را به یادش نیاورید. این کار آرامش زمان حال شما را از بین می‌برد.

8- زندگی کوتاه‌تر از این است که از دیگران متنفر باشید.نسبت به دیگران تنفر نداشته باشید.

9- با گذشته خود رفیق باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید...

10- هیچ کس مسئول خوشحال کردن شما نیست، مگر خود شما.

11- بدانید که زندگی مدرسه‌ای می‌ماند که باید در آن چیزهایی بیاموزید. مشکلات قسمتی از برنامه درسی هستند و به مانند کلاس جبر می‌باشند.

12- بیشتر بخندید و لبخند بزنید..

13- مجبور نیستید که در هر بحثی برنده شوید. زمانی هم مخالفت وجود دارد. 

 

جامعه:

14- گهگاهی به خانواده و اقوام خود زنگ بزنید.

15- هر روز یک چیز خوب به دیگران ببخشید.

16- خطای هر کسی را به خاطر هر چیزی ببخشید.

17- زمانی را با افرادبالای 70 سال و زیر 6 سالبگذرانید.

18- سعی کنید حداقل هر روز به 3 نفر لبخند بزنید.

19- اینکه دیگران راجع به شما چه فکری می‌کنند، به شما مربوط نیست.

20- زمان بیماری ،شغل شما به کمک شما نمی‌آید، بلکه دوستان شما به شما مدد می‌رسانند، پس با آنها در ارتباط باشید.

 

زندگی:

21- کارهای مثبت انجام دهید.

22- از هر چیز غیر مفید، زشت یا ناخوشی دوری بجویید.

23- عشق درمان‌گر هر چیزی است.

24- هر موقعیتی چه خوب یا بد، گذرا است.

25- مهم نیست که چه احساسی دارید، باید به پا خیزید،لباس خود را به تن کرده و در جامعه حضور پیدا کنید.

26- مطمئن باشید که بهترین هم می‌آید.

27- همین که صبح از خواب بیدار می‌شوید، باید از هستی تان شاکر باشید.

28- بخش عمده درون شما شاد است، بنابراین خوشحال باشید.

دوست واقعی

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش
تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا
برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به
اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود،
ا...ز گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا
در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی
کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از
روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود،
برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش
نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش
بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را
بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد
کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه
را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی
ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن
آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد
و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.
چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را
بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه
شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای
منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان
شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی
زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است
 

مسلمان

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:

بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد...

 بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت:

آری من مسلمانم...

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت:با من بیا

پیرمردبه دنبال جوان به راه افتاد و با هم چندقدمی از مسجد دور شدند

جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت:که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد...

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:

چرا نگاه می کنید؟!
به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود...!
 
 
درد نوشت:
              چقدر باید گریه کنم،چرا منو نمی بری...؟