ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد . پشت خط مادرش بود . پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت . . . ولی مادر دیگر در این دنیا نبود
از خودم پرسیدم ...
با تمام جدیت ...
اگه گفتی من چند نفرم؟!
یک نفر پاسخ داد ...
هی نپرس چند نفری!
معلومه یک نفری ...
از خود پرس ...
ارزشت چند نفر است؟
آنگاه بود که فهمیدم ...
خدا مرا بی هوده نیافریده!!
و از آن روز به بعد ...
ارزشم بیشتر است.
این متن ارزش خوندن داره فقط دو دقیقه وقت میگیره
همه ما خودمان را چنین متقاعد می کنیم که زندگی بهتری خواهیم داشت اگر: |