ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

ب مثل بازنشستگی . نقطه سر خط

هر پایانی آغازی ا ست نقطه سر خط

تو کجایی

  • نامه یک دوست.......................  
  • ببخشید توکجایی  
  • چرا دوستان  می خواهند بدانند تو کجایی ؟! چه فرقی به حال آن ها دارد؟! می پرسند: ببخشید بعد از اینکه بازنشسته شد کجا  است؟! وقتی رفت او حتی یک روز هم به محل کار خود برنگشت سوالی که برای خیلی بی جواب ماند هرجند  بود ونبود او دخلی به کار  آنان ندارد و فقط از روی کنجکاوی هست که می پرسند ؟ اصلا چرادوستان این قدر دوست دارند ا زعدم حضور   تو اطلاع پیدا کنند؟! چون تورا دوست دارند محبت های تورا تلاشهای شبانه روزی تو را........... بعضی ها روزها وقت صرف می کنند و تماس بر قرار می کنند تا بالاخره پیدا کنند که تو الان چه کار می کنی؟! ! و خیلی پرسش های دیگر که همکاران  در پی پاسخ های آن در تو هستند. هر که از جزئیات کار  تو از دیگران بیشتر مطلع باشد... حرف های جذاب تری در محیط کار  و نشست های دوستانه دارد. 
  • ببخشید   

    ـــــ :یک جای دور. خیلی دور  

  • امروز نوبت ما فردا نوبت شما

     

زندگی سلف سرویس است

داستانی در مورد اولین دیدار امت فاکس نویسنده و فیلسوف معاصر از رستوران سلف سرویس ست

 

 

وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود ... در گوشه ای به انتظار نشست با این امید که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد نا شکیبایی او از این که می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند شدت می گرفت. از همه بدتر مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. 

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: 

من حدود 20 دقیقه است که در اینجام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم که شما پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!!! موضوع چیست؟! مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟! 

مرد با تعجب گفت: 

اینجا سلف سرویس است. 

سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذا به مقدار فراوان چیده شده بود اشاره کرد و ادامه داد: 

به آنجا بروید ... یک سینی بر دارید و هر چه می خواهید انتخاب کنید. پول آن را بپردازید بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!! 

امت فاکس دستورات مرد را پی گرفت. ناگهان به ذهنش رسید که ...  

زندگی سلف سرویس است! همه نوع رخداد ... فرصت ... موقعیت ... شادی ... سرور و غم در برابر ما قرار دارد... در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟! هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود بر خیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است ... سپس آنچه می خواهیم برگزینیم

فراموش مکن هر چیزی را که در این جهان از دست بدهی ... معادل یا بهترش را به تو خواهند داد

حکایت مشکلات

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب
افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

 

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می
کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت
کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …


نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره
دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

صندوق پست

 اگر هر انسانی را یک صندوق پست به مقصد خداوند بدانیم و اعمال خود را یک نامه... آیا باز هم به خود اجازه خواهیم داد که عمل زشتی را درباره یک انسان انجام دهیم؟!

تله ای برای تقدیر

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد .
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !

نظافتچی

چقدر آسون از کنار بعضی چیزا رد میشم!!! یه داستان با عنوان خانم نظافت چی گذاشتم...

در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری... استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم. 

  • نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟! 

سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟! من کاغذ را تحویل دادم در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود. پیش از پایان آخرین جلسه... یکی از دانشجویان از استاد پرسید: منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟! استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آن ها شایسته توجه و مراقبت شما هستند... باید آن ها را بشناسید و به آن ها محبت کنید. حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد. 

 

من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!!

حقیقت تلخ

تلخترین حقیقت آن است که در دوران بازنشسگی  پی می بریم که در زمان اشتغال  خویش از استعداد ها وفرصتهایمان به حد کافی استفاده نکردیم

یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند و سرنوشت خود را تغییر دهد!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است!

آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. وپیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل،

جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.. او امروز، هویت دیگری دارد.

یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

روش زندگی

دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...
اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...


آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.


سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.


در زندگی، معنای واقعی
سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.


گاهی لازم است کوتاه بیایی...

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست
و عبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی....

ولی با آگاهی و شناخت


برداشت از : https://profiles.google.com/112402734777935960932/buzz

دقت کن

میری خودکار می‌خری ۱۰۰ تومن،

 ولی‌ لاک غلط‌گیر ۸۰۰ تومن.

تو این زندگی‌ حتی رو کاغذ هم اشتباه کنی‌ برات گرون تموم می‌شه.

پس دقت کن

کوله بار

تنها چیزی که در هر مرحله از زندگی با خود نگه می داریم آموخته ها و تاثیراتی است که در روح و ذهن ما شکل می گیرد. همه آدمها و همه رویدادها تمام می شوند و در زمان گم می شوند. ما می مانیم و آنچه در کوله بار داریم.

هیچ مقامی ماندگار نیست

 تا توانستم  

                    ندانستم   

 

     

   چه سود؟ 

                                         

                                     چونکه دانستم  

                                                            توانستم نبود  

 

 

 

 هیچ مقامی ماندگار نیست چرا که اگر ماندگار بود امروزبه دست ما نمی رسید !

چه زود دیر شد

 سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن