ببخشید
ـــــ :یک جای دور. خیلی دور
امروز نوبت ما فردا نوبت شما
داستانی در مورد اولین دیدار امت فاکس نویسنده و فیلسوف معاصر از رستوران سلف سرویس ست
وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود ... در گوشه ای به انتظار نشست با این امید که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد نا شکیبایی او از این که می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند شدت می گرفت. از همه بدتر مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت:
من حدود 20 دقیقه است که در اینجام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم که شما پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!!! موضوع چیست؟! مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!
مرد با تعجب گفت:
اینجا سلف سرویس است.
سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذا به مقدار فراوان چیده شده بود اشاره کرد و ادامه داد:
به آنجا بروید ... یک سینی بر دارید و هر چه می خواهید انتخاب کنید. پول آن را بپردازید بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!!
امت فاکس دستورات مرد را پی گرفت. ناگهان به ذهنش رسید که ...
زندگی سلف سرویس است! همه نوع رخداد ... فرصت ... موقعیت ... شادی ... سرور و غم در برابر ما قرار دارد... در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟! هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود بر خیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است ... سپس آنچه می خواهیم برگزینیم
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می
کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت
کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …
چقدر آسون از کنار بعضی چیزا رد میشم!!! یه داستان با عنوان خانم نظافت چی گذاشتم...
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری... استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم.
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟! من کاغذ را تحویل دادم در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود. پیش از پایان آخرین جلسه... یکی از دانشجویان از استاد پرسید: منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟! استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آن ها شایسته توجه و مراقبت شما هستند... باید آن ها را بشناسید و به آن ها محبت کنید. حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!!
تلخترین حقیقت آن است که در دوران بازنشسگی پی می بریم که در زمان اشتغال خویش از استعداد ها وفرصتهایمان به حد کافی استفاده نکردیم
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند و سرنوشت خود را تغییر دهد!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است!
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. وپیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل،
جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم.. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...
اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.
در زندگی، معنای واقعی
سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست
و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی....
ولی با آگاهی و شناخت
برداشت از : https://profiles.google.com/112402734777935960932/buzz
میری خودکار میخری ۱۰۰ تومن،
ولی لاک غلطگیر ۸۰۰ تومن.
تو این زندگی حتی رو کاغذ هم اشتباه کنی برات گرون تموم میشه.
پس دقت کن
تنها چیزی که در هر مرحله از زندگی با خود نگه می داریم آموخته ها و تاثیراتی است که در روح و ذهن ما شکل می گیرد. همه آدمها و همه رویدادها تمام می شوند و در زمان گم می شوند. ما می مانیم و آنچه در کوله بار داریم.
تا توانستم
ندانستم
چه سود؟
چونکه دانستم
توانستم نبود
هیچ مقامی ماندگار نیست چرا که اگر ماندگار بود امروزبه دست ما نمی رسید !