خوشبختی چون توپ گردی است که در یک جا آرام نمی گیرد و مهار کردنش آسان نیست. وقتی زیر پایت قرار می گیرد گمان می بری که مالکش هستی. فقط کافی ست در موقع ضربه زدن به آن دچار کوچکترین اشتباهی شوی و ان را در مسیر انحرافی بغلتانی. در مسیری که تو را یارای قدم نهادن و تعقیبش نیست. حتی اگر بخواهی دنبالش کنی او سریعتر می دود و در همان مسیر از دیدگانت ناپدید می شود.
از کتاب رودخانه بی بازگشت نوشته فریده رهنما
شهید محمدعلی رجایی در سال 1312 در قزوین به دنیا آمد؛ پدرش پیشهور بود و در بازار قزوین به کسب خرازی اشتغال داشت.
او پدرش را در 4 سالگی از دست داد و برادرش که 10 سال بزرگتر از او بود، بیرون از خانه کار میکرد، مادرش هم از صبح تا شب پنبه پاک میکرد و فندوق، گردو و بادام میشکست؛ بیشتر اوقات دستهایش به خاطر فشار زیاد ترک برمیداشت و محمدعلی نیز وقتی از مدرسه به خانه برمیگشت، در کارها به مادرش کمک میکرد.
در 13 سالگی کلاس ششم ابتدایی را تمام کرد و به خاطر اینکه قزوین از لحاظ اقتصادی، وضعیت خوبی نداشت، راهی تهران شد؛ برادرش از مدتی پیش به تهران آمده بود.
ابتدا در بازار آهن فروشان مشغول به کار شد و به علت سنگینی کار چندی بعد به دستفروشی روی آورد. محمدعلی بعد از دستفروشی دوباره به بازار تهران برگشت و در چند حجره به شاگردی پرداخت در جاهایی که به باورها و اعتقاداتش اهانت میشد، کار نمیکرد.
در سال 1330 نیروی هوایی جوانانی را که مدرک ششم ابتدایی داشتند، با درجه گروهبانی استخدام میکرد و رجایی داوطلب خدمت در این نیرو شد؛ سه ماه از دوره آموزشی گروهبانی را گذرانده بود که گروه فدائیان اسلام را شناخت و در جلسات این گروه شرکت کرد و همکاریش با اعضای این گروه مبارز آغاز شد.
شعار فدائیان اسلام این بود که «همه کار و همه چیز برای خدا» و «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ بچیز رتر از اسلام نیست»، رجایی به فدائیان اسلام پیوست؛ در کلاسهای شبانهای که وابسته به «مرکز تعلیمات جامعه اسلامی» بود شرکت میکرد.
رجایی پس از طی دوره آموزشی و دریافت درجه گروهبانی، در کنار کار به تحصیل ادامه داد و در سال 1332 دیپلم گرفت. رجایی چون در شهریور ماه دیپلم گرفته بود نمیتوانست در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند به همین دلیل راهی بیجار شد و در دبیرستانی مشغول تدریس زبان انگلیسی شد.
با تمام شدن سال تحصیلی، به تهران بازگشت و در دانشسرای عالی تربیت بدنی معلم به تحصیل پرداخت و بعد به دانشسرای عالی رفت؛ پس از 2 سال لیسانس ریاضی گرفت و به استخدام آموزش و پرورش درآمد. ابتدا به ملایر رفت اما با رئیس آموزش و پرورش اختلاف پیدا کرد و بعد به خوانسار رفت و مشغول تدریس شد و یک سال را با موفقیت گذراند؛ سال تحصیلی به پایان رسید و رجایی به تهران برگشت و در دوره فوقلیسانس در رشته آمار مشغول به تحصیل شد و اوقات بیکاری در مدرسه کمال تدریس میکرد.
در سال 1314 تصمیم گرفت با دختر یکی از بستگانش ازدواج کند. در آن موقع 28 ساله بود و بعد از 6 ماه زندگی مشترک خود را آغاز کردند؛ هفت ماه بعد از ازدواجشان، ماجرای دستگیری رجایی در اردیبهشت ماه 1342 اتفاق افتاد.
سال 1356 از راه رسید و رجایی همچنان در سلولهای نمناک و تاریک کمیته مشترک ضدخرابکاری، صبح را به شب و شب را به صبح میرساند؛ رجایی در زندان به تبیین مفاهیم والایی چون صبر، دعا، تقوا و توبه در قرآن پرداخت و آنها را در اختیار دیگران قرار داد. سرانجام در روز عید غدیر آبان ماه 1357 از زندان آزاد شد.
در آن روزها موج مبارزه مردم علیه رژیم شاه به طرز بیسابقهای گسترش یافته بود و همسر و فرزندانش با دیدن او اشک شادی ریختند؛ رجایی بلافاصله با تاسیس انجمن اسلامی معلمان مبارز، به مبارزه علیه رژیم پرداخت.
وقتی شاه از ایران فرار کرد رجایی به عضویت «کمیته استقبال» درآمد، و در کنار دیگر مبارزان مهیای ورود امام شد و در روز 22 بهمن پایههای پوسیده رژیم توسط امام خمینی(ره) فرو ریخت. پس از گذشت چند ماهی از انقلاب، رجایی ابتدا به کفالت وزارت آموزش و پرورش سپس به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب شد.
در دوم فروردینماه 1359 با یک میلیون و 200 و 9 هزار و 12 رأی به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس شورای اسلامی راه یافت؛ روز یکشنبه 19 مرداد در 32 جلسه مجلس شورای اسلامی، نامه بنیصدر بر معرفی رجایی به عنوان نخستوزیر قرائت شد و فردای آن روز مجلس با 153 رأی موافق و 24 رأی مخالف و 19 رأی ممتنع به رجایی رأی اعتماد داد.
بعد از آن محمدعلی رجایی با رأی مردم به ریاست جمهوری برگزیده شد و روز 11 مرداد ماه 1360 حضرت امام خمینی (ره) رأی ملت را به ایشان تنفیذ کردند.
رجایی تا آخرین روز عمر خود در خانهای قدیمی که به آن کلنگی میگویند، زندگی کرد. 2 دست لباس بیشتر نداشت.
ساعت 2:30 عصر روز هشت شهریور از اتاق کارش خارج شد؛ راننده فکر کرد که میخواهد به خارج از ساختمان ریاست جمهوری برود، به دنبالش رفت. در ساعت 3 عصر صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخستوزیر برخاست. همه نگران رجایی و باهنر بودند؛ همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیکر سوخته شهید رجایی را شناسایی کرد.
با شنیدن خبر شهادت، رجایی و باهنر مردم به خیابانها ریختند و ایران در سوگ رئیس جمهور و نخستوزیر خود فرو رفت و مردم با سرودن شعار «رجایی، رجایی، راهت ادامه دارد» پیکر او و شهید باهنر را تا بهشت زهرا مشایعت کردند.
هر وقت بین دو تا انتخاب مردد بودی ، شیر یا خط بنداز
مهم نیست شیر بیفته یا خط
مهم اینه که اون لحظه ای که سکه داره رو هوا میچرخه ، یه دفعه بفهمی
دلت بیشتر میخواد شیر بیفته یا خط
معلم را بخش کردم اولش محبت آخرش محبت .
خدا تو را می خواست و انتخاب حق خدا بود . دانای عشق روزت مبارک .
بی انصافیست که تو را به شمع تشبیه کنم زیرا شمع را میسازند تا بسوزد
اما تو میسوزی تا بسازی ، با سپاس و عرض تبریک فراوان . . .روزت مبارک
دیروز میگفتم :
مشقهایم را خط بزن … مرا مزن
روی تخته خط بکش … گوشم را مکش
مهر را در دلم جاری بکن … جریمه مکن
هر چه تکلیف میخواهی بگیر … امتحان سخت مگیر
اما کنون ..
مرا بزن … گوشم را بکش .. جریمه بکن .. امتحان سخت بگیر
مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان
یک برگ توت در اثر تماس با نبوغ انسان به ابریشم تبدیل می شود.
یک مشت خاک در اثر تماس با نبوغ انسان به قصری بدل می شود.
یک درخت سرو در اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون می شود و شکل معبدی می گیرد.
یک رشته پشم گوسفند در اثر تماس با ابتکار انسان به صورت لباسی فاخر در می آید.
اگر در برگ خاک ... چوب و پشم این امکان هست که لرزش خود را از طریق انسان صد برابر بلکه هزار برابر کنند آیا من نمی توانم با این بدن خاکی که نام مرا حمل می کند چنان کنم.