مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر جوان که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟
مرد مسن با تبسمی گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.
واقعا که زندگی چه زود میگذرد! انگار همین دیروز بود که مادر با تعجیل و شتابی در قدمهایش دست تو را گرفته بود و در درازای خیابانی آن سوتر محله و خانه کشیده میشد و به دنبال خودش میکشاندت. دیر شده بود. آنقدر که در خانه دلدل کرده بودی و به دلشوره اولین روز مدرسه پا از پا برنداشته بودی، دیر شده بود. مادر با گامهای کشیدهاش تو را به دنبال میکشید و بال چادرش در باد بال بال میزد و کشیده میشد. رگهای از سوز سرما در تن هوا بود. دست مادر اما گرم و مهربان. گاهی که قدمهایش را سست میکرد تا نفست راست شود و پس نیفتی، فرصتی میشد تا نگاهت به نگاهش بیفتد. نگاهی که آمیزهای از غرور و ترحم بود. (غرور شاید از این که فرزندش به بار نشسته و به سن مدرسه رسیده. ترحم اما چرا...!؟) میبردت تا تو را به مدرسه بسپاردت. میرفتید تا تو بمانی و او برگردد. تجربه اولین جداییات شاید. تو در آن سوی در و دیوار و نیمکت و تختههای سیاه میماندی و مادر تمام راه را، و این بار نه به شتاب، که انگار دلشکسته و پارهای از جانش در جایی جای مانده برمیگشت، شاید حتی پای چشمش هم تر شده بود. نمیدانستی. ولی این را میدانستی و حتما امروز هم به یاد داری. این که چه دلتنگ شده بودی. چه تنها مانده بودی. غربت غروبی پاییزی بر دلت نشسته بود و تو در خودت شکسته بودی... . مادر رفته بود و تو انگار تازه معنای آن حس ترحم را در نگاهش میفهمیدی. راستی که چقدر قابل ترحم بودی آن روز... . روز اول مهر ماه سالی که برای اولین بار به مدرسه رفتی... زندگی راستی چه زود میگذرد. انگار همین دیروز بود. درازنای درد را میگویم که از بند انگشت شروع میشد و تا فرق سر تیر میکشید. درد که میگویم، نه آنقدر سخت که مثل مردن. شاید آنقدر تلخ و عذابآور که مثل شکنجه. معلم خط را میگویم. قلمهای نی را که یادت هست؟ بارها از خودمان پرسیدیم چرا وقتی معلم خط با هر چه زور که داشت، شکنندگی انگشتانمان را در بند بند نی ضرب میکرد، قلم نی نمیشکست!؟ راستی که چه قلمهایی داشتیم. چه شیشههای مرکبی. چه لیقههای دواتی... یادت هست؟ چه خطی مینوشتیم. «جور استاد به ز مهر پدر» چه میدانستیم. شاید هم استاد خط داشت جور مهر پدر را میکشید و مانمیفهمیدیم. حرف مادر را یادت هست؟ این که: «بچه جون تو هنوز نمیفهمی. از قدیم گفتهاند چوب معلم گله» و عجیب این که امروز و هنوز هم نمیفهمیم. این که چرا و چطور یک معلم میتوانست آن همه بد باشد. ولی نه. از حق هم نباید گذشت. معلمها همه هم آنقدرها بد نبودند. از اجبار و اتفاقی که شاید چند نفری را هم به کلاس و لباس معلمها کشانده بود بگذریم، به گذار ایثار و مدارا و محبت میرسیم که بسیاری از معلمان من و تو از ساکنان قانع و صبور آن بودند. چارسوق این گذر به شمع وجود آن نازنینان روشن بود و هم آنان، قلندران بیدار شبهای بلند ندانستنهای من و تو بودند. پس، یادشان در تاریکخانه خاطر ما روشن باد. راستی که این قافله عمر چه زود میگذرد! اول مهر ماه سالی که پشت نیمکت مدرسهای در جایی از آنجا که زبان همکلاس و معلم و درس و کتابش زبان مادر بود و زبان مادریمان بود تا امروز اول مهر ماه که ایستاده یا نشستهای در گوشهای از سرزمینی که پدری نیست و زبانش هر چه که هست، مادری نیست. راستی که چقدر دلم تنگ است برای آن نیمکت چوبی رو به تخته سیاه مدرسهام. برای همهه بچهها در حیاط مدرسه. برای نقشه ایرانی که آنجا در کلاس و بر دیوار آویزان بود. برای صدای گرم و روشن معلمم که به زبان مادری از سرزمین پدری میگفت... . و بالاخره که امروز، در خطی از مدارات دوم یا سوم زمین باز به هم میرسیم. با کولهباری از خاطرات و یادها. خاطرات و یادهایی که در گذران این همه سال جای جای کمرنگ و بیرنگ شده. درست مثل رنگ جوگندمی موهای من و تو. به هم میرسیم. نگفته، انگار که گفتهایم، گذشتهها گذشته. حالا دیگر نگران سرزمین پدریمان هستیم و زبان مادری بچههایمان. قافله عمر میگذرد و چه تند و با شتاب. من و تو نیز با این قافله همراهیم و میرویم. خاطرات و یادهایمان پاک و کمرنگ میشود. رشتههای نقرهای و سفیدی که به نقد جوانی خریدهایم، زینت موهایمان میشود و نگاههایمان نگران آینده است. ما ـ من و تو ـ ما هم درس و مدرسهایهای قدیم. همکلاسیهای آن روزها... . منبع: parand.se |
|
روز ملی حافظ را به تمام فرهنگ دوستان و عاشقان سرزمین ایران، سرزمین فرهنگ و دوستی ، تبریک و تهنیت عرض می نماییم
اقداماتی وجود دارد که می توان در مواقع فوری و ضروری انجام داد. موبایل شما می تواند یک نجات دهنده زندگی یا یک ابزار فوری برای نجات باشد. |
آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند
آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند
آمده ام، آمدم ای شاه... پناهم بده | |
ای حرمت ملجا درماندگان دور مران از در و راهم بده
میلاد سراسر سعادت ثامن الحجج امام الهدی علی بن موسی الرضا (ع) بر پیروان حق و عدالت مبارک. |
|
میلاد خجسته و مسعود کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر و میلاد میمون و مبارک ثامن الائمه امام رضا علیه السلام بر همه عاشقان امامت مبارک باد
من خدا را دارم ... کوله بارم بر دوش ... سفری می باید ... سفری تا ته تنهایی محض!!!
هر کجا لرزیدی ... از سفر ترسیدی ... فقط آهسته بگو:
من خدا را دارم !!!
همیشه داوطلب باش. گاهی اوقات بازنشستگی که ظاهرا پرطرفدار نیستند شانس های بزرگی را به ارمغان می آورند.