شخصیت:
1- زندگی خود را با هیچ کسی مقایسه نکنید: شما نمیدانید که بین آنها چه میگذرد.
2- افکار منفی نداشته باشید، در عوض انرژی خود را صرف امور مثبت کنید.
3- بیش از حد توان خود کاری انجام ندهید.
4- خیلی خود را جدی نگیرید.
5- وقتی بیدار هستیدبیشتر خیالپردازی کنید.
6- حسادت یعنی اتلاف وقت، شما هر چه را که باید داشته باشید، دارید.
7- گذشته را فراموش کنید.. اشتباهات گذشته شریک زندگی خود را به یادش نیاورید. این کار آرامش زمان حال شما را از بین میبرد.
8- زندگی کوتاهتر از این است که از دیگران متنفر باشید.نسبت به دیگران تنفر نداشته باشید.
9- با گذشته خود رفیق باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید...
10- هیچ کس مسئول خوشحال کردن شما نیست، مگر خود شما.
11- بدانید که زندگی مدرسهای میماند که باید در آن چیزهایی بیاموزید. مشکلات قسمتی از برنامه درسی هستند و به مانند کلاس جبر میباشند.
12- بیشتر بخندید و لبخند بزنید..
13- مجبور نیستید که در هر بحثی برنده شوید. زمانی هم مخالفت وجود دارد.
جامعه:
14- گهگاهی به خانواده و اقوام خود زنگ بزنید.
15- هر روز یک چیز خوب به دیگران ببخشید.
16- خطای هر کسی را به خاطر هر چیزی ببخشید.
17- زمانی را با افرادبالای 70 سال و زیر 6 سالبگذرانید.
18- سعی کنید حداقل هر روز به 3 نفر لبخند بزنید.
19- اینکه دیگران راجع به شما چه فکری میکنند، به شما مربوط نیست.
20- زمان بیماری ،شغل شما به کمک شما نمیآید، بلکه دوستان شما به شما مدد میرسانند، پس با آنها در ارتباط باشید.
زندگی:
21- کارهای مثبت انجام دهید.
22- از هر چیز غیر مفید، زشت یا ناخوشی دوری بجویید.
23- عشق درمانگر هر چیزی است.
24- هر موقعیتی چه خوب یا بد، گذرا است.
25- مهم نیست که چه احساسی دارید، باید به پا خیزید،لباس خود را به تن کرده و در جامعه حضور پیدا کنید.
26- مطمئن باشید که بهترین هم میآید.
27- همین که صبح از خواب بیدار میشوید، باید از هستی تان شاکر باشید.
28- بخش عمده درون شما شاد است، بنابراین خوشحال باشید.
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد...
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت:
آری من مسلمانم...
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت:با من بیا
پیرمردبه دنبال جوان به راه افتاد و با هم چندقدمی از مسجد دور شدند
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت:که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد...
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: