وارد کلاس که شدم حتی هوا وزن داشت و گویی تمام عالم باری بر شانه های من بود . با خودم گفتم : « که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها »
- برای نبردی نابرابر آماده شده بودم ، ولی به محض ورود به کلاس احساس کردم ، باید همة نقشه ها و مانورهای ذهن نظامی ام را پاره کنم .
- در حالی که آیه ای را زیر لب زمزمه می کردم وارد کلاس شدم ، احساس خوشایندی بود ، بین من و بچه ها هیچ فاصله ای نبود
- روز اول به همان مدرسه ای رفتم که خودم در آن درس خوانده بودم ، وقتی وارد کلاس آشنای خود شدم ، احساس شیرینی به من دست داد ، چون فکر کردم خودم پشت میز نشسته ام
- با خود می اندیشیدم که چگونه از حفاظ پنجره نگاهشان به درون ناشناخته ی وجودشان وارد شوم .
- وارد کلاس که شدم دلم وسعت گرفت و احساس کردم همة این بچه ها مال من هستند .
-کار من در منطقه محروم آغاز شده بود و احساس مسؤولیت از همان ابتدا بر شانه هایم نشست .
-احساس کردم که خداوند لطف عجیبی را شامل حال من کرده است و این یک موقعیت عادی نیست
-خوشحال بودم و دیدم که من عاشق دانش آموزانم هستم .
- یک روز متفاوت با سایر روزها بود و من احساس شروع دوبارة زندگی را در درونم دانستم .