بازنشستگی، حادثه مهمی در چرخه زندگی فرد است و افراد با بازنشسته شدن باید قادر به پذیرفتن این اندیشه شوند که می توانند به طور موفق و با سربلندی به عنوان یک فرد کامل، بدون آن که اشتغالی داشته باشند، به زندگی ادامه دهند. این دوران، امکان تصمیم گیری گسترده ای را در مورد زندگی شخص فراهم می آورد که اگر این تصمیمات خوب اتخاذ شوند، فرد، سازمان و جامعه در مجموع منتفع می شوند. گروهی دوران بازنشستگی را به عنوان(نقش بی نقشی) می خوانند زمانی که اگر آغاز آن با برنامه ریزی و دقت همراه نباشد، ثمری جز افسردگی و احساس بی حاصلی برای شخص بازنشسته به همراه نخواهد داشت.


برای مقابله با حس تنهایی در سالمندان، باید از شیوه های مشاوره شناختی با فرد و آموزش جامعه به منظور تغییر نگرش نسبت به سالمندی بهره گرفت. بازنشستگان، منبعی از خاطرات و تجارب تلخ و شیرین گذشته هستند که نباید بدون استفاده باقی بمانند. رویکرد داستان گویی و
نقل تجارب و خاطرات گذشته، توسط بازنشستگان، افزون بر این که نسل حاضر را در جریان وقایع موثق گذشته قرار می دهد، باعث می شود تا آنان در جامعه نقش شایسته و به حقی برای خود به دست آورند. توجه به نیازهای مادی و معنوی بازنشستگان، ایجاد زمینه هایی برای حضور پر فایده آنان در صحنه کارهای اجرایی با توجه به تجربیات، تخصص ها و توانایی ها، در نظر گرفتن امکاناتی برای گذراندن اوقات این عزیزان، ایجاد تشکل ها، انجمن ها و گردهمایی هایی با سرلوحه قرار دادن برنامه های فرهنگی و آموزشی متناسب با شرایط آنان، ایجاد تسهیلات بهداشتی درمانی، استفاده از وام ها و قرض الحسنه هایی مناسب با شرایط آنان و دادن نقش های پر رنگ و کلیدی در خانه و خانواده به آن ها از جمله امور ضروری و پر اهمیتی است که برای سلامت روحی و روانی و جسمانی آنان توسط دولت و خانواده ها باید مد نظر قرار گیرد.
مداد سفید
«همه مداد رنگیها مشغول بودند؛ جز مداد سفید. هیچکس به او کاری نمیداد. همه میگفتند: تو نمیتوانی کاری انجام دهی. یک شب که مداد رنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد، ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد. صبح توی جعبه مداد رنگی، جای خالی او با هیچ مدادی پر نشد.
اشک در چشمانش حلقه زد. مدتها بود که احساس بیهودگی میکرد؛ اما با خواندن این مطلب حس میکرد باید مداد سفید جعبه مداد رنگیِ زندگی باشد. به ساعت نگاه کرد. باید از قفس طلایی که فرزندان برایش ساخته بودند بیرون میآمد. باید قفس تنهایی را میشکست. باید ثابت میکرد که تا زنده هست میخواهد زندگی کند. لباس پوشید و به راه افتاد.
وارد مسجد محل شد. برنامههای فرهنگی ـ ورزشی را از نظر گذرانید. تصمیم گرفت عضو کتابخانه شود و در یک گروه ورزشی که پیادهروی و نرمش را صبحهای زود در پارک نزدیک مسجد انجام میدادند، ثبتنام کرد. بعد به یک کلاس خوشنویسی رفت. از جوانی عاشق قلم و دوات بود؛ ولی هرگز مجالی برای محک زدن خود نیافت، میدانست که اینک زمان رسیدن به آرزوهاست.
سپس بهسوی یکی از دفترهای مهندسی ساختمان رفت و خودش را اینگونه معرفی کرد: ـ من ـ هستم، مدت سی سال بهعنوان مهندس نقشهکشی برای فلان ارگان دولتی مشغول به کار بودم، چند ماهی است که بازنشسته شدهام. فکر کردم شاید دفتر مهندسی شما با دیدن کارهای قبلی من، اجازه همکاری در امر نقشهکشی را به من بدهید.
جوان، که او فکر میکرد منشی است و تا آن لحظه ساکت مانده بود، لبخندی بر لب آورد و تمام قد از جا برخاست و دستش را جلو آورد.
ـ سلام آقای مهندس، من مهندس ... هستم، مدیر عامل این شرکت ساختمانی.
نمونههای کار را تحویل گرفت و مشغول بررسی شد. نیم ساعت بعد در دفتر باز شد و دو جوان دیگر وارد شدند. مهندس لبخندی زد و رو به دوستانش گفت: ـ ایشان جناب آقای مهندس ... هستند، از امروز بهعنوان استاد ما و در سِمَت مشاور نقشهکشی ساختمان از حضور و تجربهشان در کارها بهرهمند میشویم ... .
سرش را بالا گرفت. حالا دیگر احساس بیهودگی نمیکرد، او از این پس میتوانست ماه بکشد، مهتاب، ستاره و ... حالا میدانست اگر روزی نباشد، حتماً جای خالیاش در جعبه هزار رنگ زندگی احساس میشود.
«او از امروز سفید بود، سفیدِ سفید»